معبودم سکوتم را از صدای تنهاییم بدان ..
نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده
و تو آمدی برایم قصه هایی از عشق سراییدی
و به من قصه باران آموختی
میدانی قصه باران قصه شستن غمهاست
و درون انسانها پر از غم و تنهایی است
و نگاهم به باران تو افتاد
و ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم
و به تو و داشتن تو میبالم ،
تنهاتر از یک برگ با باد شادیها مهجورم
و در آبهای سرورآور بهار آرام میرانم